دفترچه خاطرات ، برگه احسان ، صفحه تابستان 84

2 سال از دوستی ما می گذره دیونه یادته برای اینکه بری تو انجمن سال 84 چقدر برای تو و نوید تبلیغ کردیم ما ؟ بعدش اون شمال معرکه که نفهمیدم اصلن چرا اومدی راه بدهکار بودی 36 ساعته اومدی و رفتی ؟ اونجا چه قدر به خاطر عکس های تبلیغاتی توو نوید من مسخرتون کردم می گفتم تبلیغ خمیر دندون J) خودتون هم نتونستین روش نه بیارین بقیه هم خیلی استقبال کردن از نظرم .

تابستون 84 جشنواره بود اون موقع ها به نظرم از معدود آدم های جنتلمن می یومدی خودت شان برخورد با یه خانوم رو می دونستی 20 روز عرق ریختیم و مردیم از گرما تا کولر کانون ها راه افتاد یه لوله فلزیم دادن به کانون گفتگو ته سیگاراتون رو خیلی بی شخصیتانه می ریختین تو حیاط خلوت پشتی همیشه صدای آقای عزیزی رو در می آوردین با این کارتون الان دیگه نه ساختمون قدیمی و خوشگل کانون ها هست که من عاشقش بودم نه خیلی از آدم هایی که ما باهاشون خاطره داشتیم تو اون کانون ها هستن دیگه دانشگاه سوت و کور کاش به جای این همه خشم و نفرت این روز ها خنده ها و خوشی های اون موقع ها می بود .

یاد اون دیوونه بازیا بخیر یه چیزی رو هیچ وقت بهت نگفتم اینجا می گم چون فکر نکنم حالا حالا ها ببینمت من بودم که کیفت رو به مرز نابودی کشوندم انداختمش تو یه کمد دیواری آشغالاهرچی اشغال بود ریختم روش یه هفته بعد دیدم تو کانون گفتگو بالای کمد کتاباست مونده بودم با اون وسواس تمیزی که تو داری چطور حاضر شدی کیف روبیاری حتی از کمد بیرون اما مثل اینکه وقتی کیف رو پیدا می کنی می گی پوست از سر اونی می کنی که کیف رو انداخته اینجا نه تو نه کس دیگه نمی دونست اون کار منه . چقدر با هم کل کل می کردیم آخرش به اینجا ختم می شد می گفتی برو بچه ی زبون دراز به همونتم جواب می دادم حال می کردم برادر صدات می کردم حرس می خوردی می گفتی من برادر تو نیستم می گفتم خدا نکنه ما تو خانوادمون یکی شبیه تو داشته باشیم ، اما اینبار که ببینمت فقط بهت می گم احسان .

وقتی رفتیم جاده چالوس تلافی همه ی کارامو در آوردی 3 دفعه منو خوابوندی ته رود خونه با مهدی احتشامی .هر جفت تون بعدش معذرت خواستین اما من منتظر فرصت طلایی انتقام بودم .ها ها ها

مهر بازی آخرین بازیمون بود که رو تیشرت زردت یه مهر کانون قرآن زدم :D

اینا اتفاقایی هستن که اومدن تا تو حالشون غرق لذت بشیم و با گذشت زمان غرق حسرت خاطرات غیر قابل بازگشتشون .از خوردن حسرت گذشته بدم میاد لعنت به زمان.

این روزا فقط یاد الناز و آزادم ( الناز هم ازت بی خبر بود دیونه بازم اونو تو بی خبری گذاشته بودی چرا ؟ ) با تابستون 84 که توش آخرین جشنواره پلی تکنیک برگزار شد و آخرین دبیری تو سپری .

احسان خیلی دوست دارم یه بار دیگه ببینمت یه جای دیگه غیر از ایران اینجا دیگه ایران نیست اینجا ویرانه .

No comments: